سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تاریخ را به یاد اوریم

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عجم توهینه؟

با درود

امروز از معنی کلمه ای آگاه گشتم که پیش از آن نیز حس خوبی نسبت به آن نداشتم و آن کلمه عجم است که به مفهوم گنگ و لال می باشد که به دلیل تفاوت اعراب با سایر ملت ها در تلفظ حرف ها از این واژه بهره میبردند که امروزه نیز زان به عنوان غیر عرب استفاده می کنند اما چه بهتر ست که واژگان زیبای زبان خود را جایگزین کلماتی کنیم که از مفهوم آن ناآگاهیم.

خواهشمندم چنانچه شخصی منبعی را میشناسد که دارای کلمات پارسی(اصیل)می باشد معرفی نماید که سخت از به کار بردن کلمات دخیل در سخنانم بیزارم.           خدانگهدار


وصیتنامه ی یگانه پادشاه ایران کوروش بزرگ

 فرزندان من، دوستان من! من اکنون به پایان زندگی نزدیک گشته‌ام. من آن را با نشانه‌های آشکار دریافته‌ام. وقتی درگذشتم مرا خوشبخت بپندارید و کام من این است که این احساس در کردار و رفتار شما نمایانگر باشد، زیرا من به هنگام کودکی، جوانی و پیری بخت‌یار بوده‌ام. همیشه نیروی من افزون گشته است، آن چنان که هم امروز نیز احساس نمی‌کنم که از هنگام جوانی ناتوان‌ترم.
من دوستان را به خاطر نیکویی‌های خود خوشبخت و دشمنانم را فرمان‌بردار خویش دیده‌ام. زادگاه من بخش کوچکی از آسیا بود. من آنرا اکنون سربلند و بلندپایه باز می‌گذارم. اما از آنجا که از شکست در هراس بودم ، خود را از خودپسندی و غرور بر حذر داشتم. حتی در پیروزی های بزرگ خود ، پا از اعتدال بیرون ننهادم. در این هنگام که به سرای دیگر می‌گذرم، شما و میهنم را خوشبخت می‌بینم و از این رو می‌خواهم که آیندگان مرا مردی خوشبخت بدانند. مرگ چیزی است شبیه به خواب . در مرگ است که روح انسان به ابدیت می پیوندد و چون از قید و علایق آزاد می گردد به آتیه تسلط پیدا می کند و همیشه ناظر اعمال ما خواهد بود پس اگر چنین بود که من اندیشیدم به آنچه که گفتم عمل کنید و بدانید که من همیشه ناظر شما خواهم بود ، اما اگر این چنین نبود آنگاه ازخدای بزرگ بترسید که در بقای او هیچ تردیدی نیست و پیوسته شاهد و ناظر اعمال ماست. باید آشکارا جانشین خود را اعلام کنم تا پس از من پریشانی و نابسامانی روی ندهد.
من شما هر دو فرزندانم را یکسان دوست می‌دارم ولی فرزند بزرگترم که آزموده‌تر است کشور را سامان خواهد داد. فرزندانم! من شما را از کودکی چنان پرورده‌ام که پیران را آزرم دارید و کوشش کنید تا جوان‌تران از شما آزرم بدارند.
تو کمبوجیه، مپندار که عصای زرین پادشاهی، تخت و تاجت را نگاه خواهد داشت. دوستان یک رنگ برای پادشاه عصای مطمئن‌تری هستند. همواره حامی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل دارد پیروی کند . هر کس باید برای خویشتن دوستان یک دل فراهم آورد و این دوستان را جز به نیکوکاری به دست نتوان آورد.
از کژی و ناروایی بترسید .اگر اعمال شما پاک و منطبق بر عدالت بود قدرت شما رونق خواهد یافت ، ولی اگر ظلم و ستم روا دارید و در اجرای عدالت تسامح ورزید ، دیری نمی انجامد که ارزش شما در نظر دیگران از بین خواهد رفت و خوار و ذلیل و زبون خواهید شد . من عمر خود را در یاری به مردم سپری کردم . نیکی به دیگران در من خوشدلی و آسایش فراهم می ساخت و از همه شادی های عالم برایم لذت بخش تر بود.
به نام خدا و نیاکان درگذشته‌ی ما، ای فرزندان اگر می خواهید مرا شاد کنید نسبت به یکدیگر آزرم بدارید. پیکر بی‌جان مرا هنگامی که دیگر در این گیتی نیستم در میان سیم و زر مگذارید و هر چه زودتر آن را به خاک باز دهید. چه بهتر از این که انسان به خاک که این‌همه چیزهای نغز و زیبا می‌پرورد آمیخته گردد. من همواره مردم را دوست داشته‌ام و اکنون نیز شادمان خواهم بود که با خاکی که به مردمان نعمت می‌بخشد آمیخته گردم.
هم‌اکنون درمی یابم که جان از پیکرم می‌گسلد ... اگر از میان شما کسی می‌خواهد دست مرا بگیرد یا به چشمانم بنگرد، تا هنوز جان دارم نزدیک شود و هنگامی که روی خود را پوشاندم، از شما خواستارم که پیکرم را کسی نبیند، حتی شما فرزندانم. پس از مرگ بدنم را مومیای نکنید و در طلا و زیور آلات و یا امثال آن نپوشانید . زودتر آنرا در آغوش خاک پاک ایران قرار دهید تا ذره ذره های بدنم خاک ایران را تشکیل دهد . چه افتخاری برای انسان بالاتراز اینکه بدنش در خاکی مثل ایران دفن شود. از همه پارسیان و هم‌ پیمانان بخواهید تا بر آرامگاه من حاضر گردند و مرا از اینکه دیگر از هیچگونه بدی رنج نخواهم برد شادباش گویند. به واپسین پند من گوش فرا دارید. اگر می‌خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید، به دوستان خود نیکی کنید.

منبع :  « http://www.ITPortal.persiangig.com »

جسمش در خاک ست اما روحش در اطرافمان خونش در رگمان و یاد و عشقش در قلبمان بیدارست.


سخنانی از کسی که پس از هزاران سال هنوز نامش و یادش در دل ها بیدا

گل تقدیم شماگل تقدیم شمابا درود

کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید.

باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست.

تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.

اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم .

همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد.

دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید.

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد.

افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند.

پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر.

آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است.

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید.

وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما.

خداوندا دستانم خالیست و دلم غرق در آرزوها یا با قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن.


                                                                              سخنانی از   دوست داشتنکدوست داشتنودوست داشتنردوست داشتنودوست داشتنشدوست داشتن بزرگ 


دیدار

اطرافم پر از تاریکی هاست تا چشم کار می کند تاریکی ست تنها درخشش های اندکی را در اطرافم می بینم که زود نابود می شوند و دوباره نورهایی دیگر جایگزین آنها می شوند . مانند طوماری مشکی ست که روی آنها را با نگین هایی درخشان از رنگ های آبی قرمز سبز زرد سفید بپوشانی ....اما.....من در این طومارم و جریان های هوایی را که از من می گذرند حس میکنم. در انتهای این تاریکی چه چیزی نهفته است ؟؟؟؟؟؟ من در چه چیز گم شده ام ؟؟؟؟؟؟           ناگهان گویی فشار هوا مرا به دریچه ای فرستاده باشد چشم هایم را می بندم و  آماده ام از خواب بیدار شوم        چشم هایم را باز می کنم اما !!!!!!!!!!!!!!!!!! انسانی با لباس ایرانیان باستان در جلوی چشمانم ایستاده است  صدایش را که همچون آب بی ریاست میشنوم اما زبانش را نمی دانم اما باید به دنبالش روم تا راهم را بیابم به طور حتم سرباز است از لباس هایش که بگذریم از حس فرمانبرداری که در موج صدایش و چشمانش هست می توان فهمید ............         طومار نبود بلکه کهکشان بود .کهکشان مانند فیلمی که به عقب برده شوند به گذشته رفته بود از 1389 شمسی به 2500 سال قبل.                                  صداهای آشنایی می شنوم بوی خاکی که از آن سوی دروازه ی شهر می آید بینی ام را می نوازد با تمام توانی که دارم در تلاشم که تا اندازه ای که می توانم چشمانم را به کار گیرم به حس شنوایی خود فشار می آورم میخواهم این صداها را در ذهن خود ثبت کنم تا ابد................         پس من از دریچه ی زمان به اینجا وارد شده بودم پس رویدادهایی که تا لحظاتی پیش گمان می بردم کابوس است و محو در تاریکی اکنون می دانم که رویاییست دوست داشتنی که نه تنها بخشی از هویتم بلکه تمام آن را به سوی خود می کشد                                     با صدای سرباز به خود می آیم از دروازه وارد می شویم              لباس های زیبایی به تن دارند بر روی جامه ی زنان حریرهاییست لطیف و چشم نواز. رنگ هایی که در این شهر می بینم با آن منظره ای که گمان می بردم ایران باستان است بسی متفاوت است  مردم اینجا زبانی شیرین دارند و کلامی پرشور  گویی همه هدفی را که در آفرینششان نهفته است دریافته اند.     گام هایم را کوتاهتر میکنم تا بیشتر در کنارشان باشم بودن در کنارشان آرامش را مانند پرتوهای خورشید به وجودم می تاباند .                                                                             اکنون از پله ها بالا می روم سرباز به نشانه ی احترام سر فرود آورده و می رود همه چیز اینجا دلنشین است با آنکه من در اینجا مقامی ندارم اما فرزندان این خاک طوری آموخته اند که مقام تنها در کمان افکنی  اسب سواری و......ی برتر نیست بلکه هر کس را باید به خاطر مقام انسانیتش  ستود و احترام گذارد .                                                                                  در پشت دری بزرگ ایستاده ام دو سرباز نیزه های خود را به کناری می برند و در باز می شود نمی دانم با چه رویاروی می شوم پس سرم را بالای میگیرم و با گام هایی استوار به داخل گام   بر می دارم این چند گام در دید من به اندازه ی یک عمر طولانیست  در راه در تلاشم که به آنچه در پیرامونم ست توجهی نداشته باشم تنها به جلو می نگرم                                          نه این باورکردنی نیست پروردگارا من چه کرده ام که مرا سزاوار دیدار با چنین شخصی که کلمات در وصف او ناتوانند دانستی؟؟؟؟؟؟؟ چه در خوابم چه در بیداری از آفریدگارم سپاسگذارم   اکنون من رخصت یافته ام تا تنها به مدت فرو افتادن یک قطره باران از آسمان به زمین به  سخنان پادشاه  این خاک  و پادشاه همیشه جاودان قلبم کوروش بزرگ گوش سپارم.          سخنانی را که می گوید با سنگی در دیواره ی قلبم مینویسم و تا هستم از یاد نخواهم برد.                                                                                                                                                                                                                                                    زمانی بود بس گوارا و دلنشین                      بودن در کنار مردمانی که بی هیچ توقعی به تو یاری می نمایند و احترام می گذارند بسی گران بهاست .                                            شاید من مهره ی گمشده ی تاریخ هستم که اشتباه به این زمان آمده ام  اما  نه در عدل و هوش پروردگار من هیچ تردیدی نیست به طور حتم من                                               مسافر تاریخ بودم مسافر تاریخ هستم و مسافر تاریخ خواهم ماند.


جاودانگان واقعی کیستند؟

ناگاه پرسشی ذهنم را فرا می گیرد!!!!!!!!!!!!!                   وقتی مردگان پس از زندگی دنیایی خود اکنون به جاودانگی رسیده اند پس چرا نام آنان را مردگان بنهیم و پس از به جاودانگی رسیدنشان به سوگ نشینیم؟؟!!! مگر آنان زندگی دنیایی را پشت سر نگذاشته و زندگی را پیش رو ندارند که جاودانه است؟؟!!!  حال اگر آنان مردگان واقعی نیستند پس مردگان واقعی کیستند؟؟      آری مردگان واقعی آنانند که در این دنیای فنا پذیر زندگی در دنیای جاودانه ای را که پیش رو داریم به فراموشی سپرده اند و فرصت زندگی دوباره و جاودانگی را از خود زدوده اند در حقیقت باید به حال اینان افسوس خورد و به سوگ اینان نشست نه جاودانگان .