دیدار
اطرافم پر از تاریکی هاست تا چشم کار می کند تاریکی ست تنها درخشش های اندکی را در اطرافم می بینم که زود نابود می شوند و دوباره نورهایی دیگر جایگزین آنها می شوند . مانند طوماری مشکی ست که روی آنها را با نگین هایی درخشان از رنگ های آبی قرمز سبز زرد سفید بپوشانی ....اما.....من در این طومارم و جریان های هوایی را که از من می گذرند حس میکنم. در انتهای این تاریکی چه چیزی نهفته است ؟؟؟؟؟؟ من در چه چیز گم شده ام ؟؟؟؟؟؟ ناگهان گویی فشار هوا مرا به دریچه ای فرستاده باشد چشم هایم را می بندم و آماده ام از خواب بیدار شوم چشم هایم را باز می کنم اما !!!!!!!!!!!!!!!!!! انسانی با لباس ایرانیان باستان در جلوی چشمانم ایستاده است صدایش را که همچون آب بی ریاست میشنوم اما زبانش را نمی دانم اما باید به دنبالش روم تا راهم را بیابم به طور حتم سرباز است از لباس هایش که بگذریم از حس فرمانبرداری که در موج صدایش و چشمانش هست می توان فهمید ............ طومار نبود بلکه کهکشان بود .کهکشان مانند فیلمی که به عقب برده شوند به گذشته رفته بود از 1389 شمسی به 2500 سال قبل. صداهای آشنایی می شنوم بوی خاکی که از آن سوی دروازه ی شهر می آید بینی ام را می نوازد با تمام توانی که دارم در تلاشم که تا اندازه ای که می توانم چشمانم را به کار گیرم به حس شنوایی خود فشار می آورم میخواهم این صداها را در ذهن خود ثبت کنم تا ابد................ پس من از دریچه ی زمان به اینجا وارد شده بودم پس رویدادهایی که تا لحظاتی پیش گمان می بردم کابوس است و محو در تاریکی اکنون می دانم که رویاییست دوست داشتنی که نه تنها بخشی از هویتم بلکه تمام آن را به سوی خود می کشد با صدای سرباز به خود می آیم از دروازه وارد می شویم لباس های زیبایی به تن دارند بر روی جامه ی زنان حریرهاییست لطیف و چشم نواز. رنگ هایی که در این شهر می بینم با آن منظره ای که گمان می بردم ایران باستان است بسی متفاوت است مردم اینجا زبانی شیرین دارند و کلامی پرشور گویی همه هدفی را که در آفرینششان نهفته است دریافته اند. گام هایم را کوتاهتر میکنم تا بیشتر در کنارشان باشم بودن در کنارشان آرامش را مانند پرتوهای خورشید به وجودم می تاباند . اکنون از پله ها بالا می روم سرباز به نشانه ی احترام سر فرود آورده و می رود همه چیز اینجا دلنشین است با آنکه من در اینجا مقامی ندارم اما فرزندان این خاک طوری آموخته اند که مقام تنها در کمان افکنی اسب سواری و......ی برتر نیست بلکه هر کس را باید به خاطر مقام انسانیتش ستود و احترام گذارد . در پشت دری بزرگ ایستاده ام دو سرباز نیزه های خود را به کناری می برند و در باز می شود نمی دانم با چه رویاروی می شوم پس سرم را بالای میگیرم و با گام هایی استوار به داخل گام بر می دارم این چند گام در دید من به اندازه ی یک عمر طولانیست در راه در تلاشم که به آنچه در پیرامونم ست توجهی نداشته باشم تنها به جلو می نگرم نه این باورکردنی نیست پروردگارا من چه کرده ام که مرا سزاوار دیدار با چنین شخصی که کلمات در وصف او ناتوانند دانستی؟؟؟؟؟؟؟ چه در خوابم چه در بیداری از آفریدگارم سپاسگذارم اکنون من رخصت یافته ام تا تنها به مدت فرو افتادن یک قطره باران از آسمان به زمین به سخنان پادشاه این خاک و پادشاه همیشه جاودان قلبم کوروش بزرگ گوش سپارم. سخنانی را که می گوید با سنگی در دیواره ی قلبم مینویسم و تا هستم از یاد نخواهم برد. زمانی بود بس گوارا و دلنشین بودن در کنار مردمانی که بی هیچ توقعی به تو یاری می نمایند و احترام می گذارند بسی گران بهاست . شاید من مهره ی گمشده ی تاریخ هستم که اشتباه به این زمان آمده ام اما نه در عدل و هوش پروردگار من هیچ تردیدی نیست به طور حتم من مسافر تاریخ بودم مسافر تاریخ هستم و مسافر تاریخ خواهم ماند.